منوي اصلي
موضوعات وبلاگ
دانشنامه مهدویت
مهدویت امام زمان (عج)
لينک دوستان
پيوندهاي روزانه
نويسندگان
درباره

اگر از سرهایمان کوه ها بسازند هرگز در کتاب های تاریخ نخواهند خواند "خامنه ای" تنها ماند... ------------------------------------ امام خامنه ای (مدظله العالی) : ای جوانان و ای بسیجیان عزیز ، در هر جای کشور که هستید ، این بصیرت را روز به روز افزایش دهید .
جستجو
مطالب پيشين
آرشيو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 109
بازدید ماه : 684
بازدید کل : 105888
تعداد مطالب : 735
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

روزشمار محرم عاشورا ساعت فلش مذهبی سوره قرآن مهدویت امام زمان (عج)
روزشمار فاطمیه
دعای فرج اوقات شرعی ذکر روزهای هفته ذکر روزهای هفته آیه قرآن پخش زنده حرم حدیث موضوعی
پیج رنک گوگل
دعای فرج
زیارت عاشورا
ابر برچسب ها


[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]

شهیدی که با عنایت امام رضا(ع) متولد شد یکی از مبلغان کاروان زیر سایه خورشید گفت: روز یکشنبه وارد حرم شدم و خطاب به امام رضا(ع) گفتم: آقا! پس زیارت حضرت معصومه(س) چی شد؟ شب ساعت ۱۹:۴۰ با من تماس گرفتند و گفتند ساعت ۲۰:۳۰ پرواز است! حدود هفت روز همراه با کاروان زیر سایه خورشید در پایتخت حضور پیدا می‌کند، حضورش در این کاروان را بسیار اتفاقی و تنها عنایت امام رضا(ع) می‌داند، تنها سه روزی بود که حاجتش را نزد امام رئوف(ع) مطرح کرده بود و یک زنگ تلفن او را راهی تهران کرد. عشق و ارادت مردم به امام رضا(ع) را از نزدیک لمس می‌کند و اعتقاد دارد به اندازه عمرش همانند این یک هفته نتوانسته است این قدر ضامن آهو(ع) را زیارت کند، بستگانش که تصویر حضور او را در تلویزیون مشاهده کرده بودند، باورشان نمی‌شد که این قدر در چشم‌بر‌هم‌زدنی راهی زیارت حضرت معصومه(ع) شود. حجت‌الاسلام محمد فلاح از مبلغان فعال فرهنگی در شهر مقدس مشهد است، با توجه به اتفاقات رخ داده در این سفر عشق و علاقه‌اش به امام رضا(ع) دو برابر می‌شود، سنت پرچم‌گردانی حرم رضوی را نیز عنایت امام رضا(ع) به مردم ایران می‌داند و معتقد است که پرچم بارگاه منور امام رضا(ع) همانند پیراهن یوسف(ع) روح و جسم مردم را جلا می‌دهد. او از این سفر بازگشته است و رهاورد سفرش را برای دو فرزند کوچکش امیرمحمد و علی بازگو می‌کند که عنایت امام رضا(ع) چگونه شامل حال همه مسلمانان حتی غیر مسلمانان شده است. در ادامه مشروح گفت‌وگوی خبرنگار فارس با حجت‌الاسلام فلاح را به مناسبت روز زیارتی امام رضا(ع) می‌خوانید: * خودتان را معرفی می‌کنید؟ -محمد فلاح هستم، مدرس حوزه علمیه مشهد و دانشگاه علوم پزشکی مشهد، هم اکنون مشغول به تحصیل در سطح چهار حوزه‌ام. * متولد چه سالی هستید؟ -سال ۶۴ و هم اکنون ۲۹ سال سن دارم. حاجتی که سه روزه بر آورده شد/ زنگ تلفن و تأخیر هواپیما و هزینه سفر در سایه عنایت رضوی * چگونه شد که با کاروان زیر سایه خورشید در تهران حضور پیدا کردید؟ -کاروان «زیر سایه خورشید» که زیر نظر آستان قدس رضوی است، حدود سه ماه قبل تماس با مبلغان فعال فرهنگی مشهد تماس گرفت و آن‌ها را برای حضور در این کاروان دعوت کرد و یک دوره آموزشی سه ماهه برای مبلغان ترتیب داد، بنده در ابتدا قبول نکردم، البته به شما بگویم حضورم در این کاروان کمی متفاوت‌تر از بقیه بوده است. * قبلاً تجربه حضور در کاروان زیر سایه خورشید را داشتید؟ -نه! قبلاً چنین سفری انجام نشده بود. * اشاره کردید که حضور شما کمی متفاوت‌تر از بقیه اعضای کاروان زیر سایه خورشید بوده است، ماجرا را شرح می‌دهید؟ -همان طور که گفتم وقتی با من تماس گرفتند، جواب منفی دادم و گفتم فرصت ندارم، گذشت تا اینکه روز ولادت حضرت معصومه(س) که اول ذی‌القعده و روز پنج‌شنبه بود، به حرم امام رضا(ع) مشرف شدم و از حضرت در خواست کردم که زیارت حضرت معصومه(س) را قسمتم کند، برای اینکه یک سالی می‌شد به زیارت کریمه اهل بیت نرفته بودم، خلاصه از حضرت خواستم که من را به این سفر بفرستد. البته اصلاً یادم نبود که زیرا سایه خورشید برنامه دارد، از آنجایی که آستان قدس حساسیت‌هایی را دارد، امکان ندارد فردی همین طوری وارد کاروان شود، روز یکشنبه وارد حرم شدم و خطاب به امام رضا(ع) گفتم: آقا! پس زیارت حضرت معصومه(س) چی شد، شب در منزل مهمان داشتم، ساعت ۱۹:۴۰ با من تماس گرفتند و گفتند ساعت ۲۰:۳۰ پرواز است و کاروان زیر سایه خورشید به تهران می‌روند، خوشحال شدم، گفتم می‌توانم به زیارت حضرت معصومه(س) بروم، گفتند، راهی‌تان می‌کنند که بروید، خیلی برای من خوشایند بود، خودم را به پرواز رساندم، البته من دیر به فرودگاه رسیدم، پرواز تأخیر داشت، ولی در نهایت به پرواز رسیدم! در مدت حضورم در کاروان، یک روزی را مرخصی گرفتم و به قم رفتم، آقای رئیسیان مسئول گروه قبل از عزیمت ۲۵ هزار تومان به ما داد و گفت: علی‌الحساب این مقدار پول پیش شما باشد، سوار اتوبوس شدم و به زیارت حضرت معصومه(س) شرفیاب شدم و بعد از آن به جمکران رفتم، وقتی برگشتم و هزینه سفر را حساب کردم، دیدم پول اتوبوس، تاکسی و مترو جمعاً ۲۵ هزار تومان شد، یعنی آقا امام رضا(ع) نگذاشتند پولی را خرج کنم و هزینه سفر را هم خودشان دادند، در این مدت کرامات عجیبی از امام رضا(ع) دیدم، واقعاً نمی‌دانستم حضرت به این پرچم‌ها که به شهرها می‌رود این قدر نظر ویژه دارند. * در مدت حضورتان در تهران مکان‌های زیادی رفتید، نوع واکنش مردم به پرچم متبرک رضوی در مناطق مختلف را چگونه دیدید؟ -نحوه‌ای که مردم خودشان را به پرچم می‌رساندند هیچ فرقی نداشت، کسانی که مرفه و یا متوسط بودند، همه یک حال و احساس خوش معنوی داشتند، هنگامی که پرچم حرم حضرت علی بن موسی الرضا(ع) را زیارت می‌کردند، اشک در چشمانشان جمع می‌شد و ارادت خودشان را به ساحت امام هشتم(ع) ابراز می‌کردند، تقریباً امکان نداشت کسی دستش به پرچم نخورد و به صورتش نکشد و اشک از چشمانش جاری نشود. شهیدی که با عنایت رضوی به دنیا آمد و در ۲۵ سالگی شهید شد * خاطره‌ای از این شور و اشتیاق در ذهن شما نقش بسته است؟ -یکی از خاطرات بنده مربوط می‌شود به زیارت مزار شهدا، هنگامی که بر سر مزار شهید علیرضا شهبازی(اگر اشتباه نکنم) حاضر شدیم، مادر شهید به ما گفت: من بچه‌دار نمی‌شدم، پسرم را از امام رضا(ع) گرفتم، علیرضا در سن ۲۵ سالگی درست در همان سنی که جوادالائمه(س) به شهادت رسیدند، شهید شد. جالب است که بالای سنگ قبرش نوشته شده بود، السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع) و پایین قبر هم شعری با این مضمون که تمام دارایی‌ام از امام رضا(ع) است. مادر شهید می‌گفت: به خدا نمی‌دانستم شما قرار است بیایید، دیشب به امام رضا(ع) گفتم: یا امام رضا(ع) دوست داشتم به زیارت شما بیایم، به دلم افتاد که سر قبر پسرم بیایم و الان دیدم که پرچم امام رضا(ع) اینجا آمده است. یا هنگامی که به منزل شهید خلیلی رفتیم، یکی از دوستان شهید نقل می‌کرد، شهید ارادت ویژه‌ای به زوار امام رضا(ع) و کاروان پیاده رضوی داشت، هر موقع کاروان زیارتی به مشهد می‌آمدند، گردو خاک پای زوار امام رضا(ع) را به صورتش می‌کشید، اینکه این شهید از میان هزاران شهید انتخاب می‌شود، واقعیت این است که این انتخاب به دست ما نیست، همه آن از عنایت امام رضا(ع) است. در این سفر خیلی از مردم التماس دعای ویژه داشتند، وقتی مشهد برگشتم، یک زیارت مخصوص برای ملتماسان دعا انجام دادم، جالب اینجا بود که همه آن‌ها را به یاد داشتم و سلام‌شان را به آقا علی بن موسی الرضا(ع) رساندم. مردم به ما داشتند، من وقتی برگشتم مشهد یک زیارت مخصوص کسانی که التماس دعا گفتن و جالب این بود که همشان را یادم بود و سلام آن‌ها را با آقای علی بن موسی الرضا(س) رساندم. * در این مدت هفت روز که در تهران حضور داشتید، در کدام مراسم پرچم رضوی حضور داشتید؟ -بازار تهران، امامزاده زید(ع)، مزار شهدای گمنام، منازل شهدا، بیمارستان ساسان و بهرامی، امامزاده صالح(ع) و ... امام رضا(ع) در سه مکان به دیدار زائرش می‌رود * به نظر شما این مراسم پرچم‌گردانی حرم امام رضا(ع) چه تأثیری در رشد معنوی و معنویتی مردم دارد؟ -در امامزاده صالح(ع) که پرچم متبرک رضوی را بردیم، خیلی شلوغ بود، مردم هجوم آورند، تنها جایی که پرچم را به مردم ندادیم، همین جا بود، از بس اوضاع خطرناک شد، حتی یک خانمی قیچی آورده بود که قسمتی از پارچه پرچم را جدا کند، یادم هست، یک خانمی تا آخر برنامه ایستاد، حال و هوای خاصی داشت، هر چند ظاهر مناسبی نداشت اما قبلش به شدت شکسته بود، می‌گفت تا حالا مشهد نرفته است(شاید انگیزه‌اش را پیدا نکرده بود)، اما این پرچم چنان اشتیاقی در دلش ایجاد کرده بود که انگار باید پرچم را زیارت کند. می‌خواهم بگویم اگر این پرچم فرستاده یا عنایت امام رضا(ع) نباشد،(آنچه خودم لمس کردم)، بحث تکریم و تعظیم شعائر است، شعائر جمع شعار به معنای نمادهای الهی است، نمادهایی که به اصطلاح به مردم یادآوری می‌کند، در قرآن کریم هنگامی که داستان حضرت یوسف(ع) را مطرح می‌کند، می‌فرماید حضرت یوسف(ع) پیراهنش را برای پدرش فرستاد، خود حضرت(ع) نرفت که پدرش را شفا دهد. واقعاً پیراهن یوسف(ع) بیشتر از پرچم حرم امام رضا(ع) است! وقتی امام رضا(ع) می‌‌فرماید: «من زارنى على بعد دارى اتیته یوم القیامة فى ثلاث مواطن حتى اخلصه من اهوالها، اذا تطایرت الکتب یمینا و شمالا، عند الصراط و عندالمیزان»، هر کس مرا در این فاصله دورى که دارم - زیارت کند روز قیامت سه جا به دادش مى‌رسم و او را از شدت آن سه مورد آسوده مى‌کنم: هنگامى که نامه‌هاى اعمال به دست راست یا چپ تحویل داده مى‌شود،‌ هنگام عبور از صراط و هنگام سنجش اعمال، حضرت(ع) در سه جا به زیارتش می‌رود، این قدر مهربان و رئوف هستند که حتی در این دنیا هم پرچم حرم‌شان را فرستادند تا مردم زیارت کنند و تبرک بجویند. لذا ما که در محضر پرچم بودیم، با تمام وجود این مسأله را درک کردیم و اشکالی در آن نمی‌بینیم، این کار آستان قدس رضوی و یا شخص خاصی نیست، بلکه تنها عنایت خود حضرت(ع) است. امام رضا(ع) خادمان حرم را خودشان انتخاب می‌کند آقای شریفیان از کفشداران حرم برایم تعریف می‌کرد: در حرم مطهر یکی از مسئولان خدام کاری را به من سپرده بود، با اینکه در هفته تنها یک بار شیفت کاری من بود، اما این کار جدید یک یا دو هفته‌ای وقت مرا صبح و شب گرفته بود، به گونه‌ای که در اتاق می‌رفتم، حتی فرصت نمی‌کردم که به زیارت امام رضا(ع) بروم، آن قدر قدر اعصابم خرد شده بود که پیش خودم گفتم: دیگر این کار را تحویل می‌دهم. همان شب خواب دیدم، در اتاقم نشسته‌ام و کاری را انجام می‌دهم، بعد از مدتی دیدم یک آقایی وارد شد، به شدت نور فضای اتاق را فرا گرفت، وقتی که وارد شد، کفشش را که بسیار تمیز بود،- همان طوری که دوست دارم کفش را به دستم بدهند- از پشت به طرف من برگرداند و به سمت من گرفت، کفش را نگه داشت و بیرون نرفت، من هم که مشغول کار بودم، گفتم به دیگر همکارانم بدهید، اما سخنی نگفت و همچنان ایستاده بود و کفش را به سمت من گرفته بود و نمی‌رفت... وقتی از خواب بیدار شدم، فهمیدم این اصرار خود حضرت است که دوست دارد من اینجا باشم، یعنی منظورشان این است که تمام این کارها را باید من انجام دهم، بعد گفتم: آقا من نوکر شما هستم، هر چه بخواهید انجام می‌دهم. می‌خواهم بگویم آقا نگاه ویژه حتی به کوچکترین کارها دارند و آدم‌ها را خودشان انتخاب و کارها را تقسیم می‌‌کنند، این موارد در حرم امام رضا(ع) خیلی عجیب است، هنگامی که کاروان پیاده به مشهد می‌رسند، گروهی از کفشداران حرم به صورت خودجوش به استقبال زوار امام رضا(ع) می‌روند، این قدر این اتفاق برای آن‌ها خوب بوده است که فهمیده‌اند عنایت خود آقا بوده که کفشداران به استقبال زائران پیاده بروند. بشارتی که امام جواد(ع) به زوار حرم پدرش می‌دهد * در این سفر که نخستین حضور شما در کاروان زیر سایه خورشید بوده، بهترین هدیه‌ای که از این سفر عائد شما شد، چه بود؟ -اصل سفر سوغاتی و هدیه حضرت رضا(ع) بود، به رفقا گفتم اگر بنا بود این یک هفته را در مشهد بمانم، این مقدار توفیق زیارت امام رضا(ع) نصیبم نمی‌شد، لحظه به لحظه این سفر در زیارت امام رضا(ع) سپر شد. همچنین آن چیزی که در این سفر توجه مرا به خودش جلب کرد، عزتی بود که خادمان حرم رضوی داشتند، آن در اثر همجواری با امام رضا(ع) و نوکری بارگاه آقا و زائرانش بوده است، ما مشهدی‌ها وقتی از دنیا می‌رویم، جنازه‌مان را به حرم می‌برند و از پایین پای حضرت(ع) وارد می‌کنند و در گوشه‌ای از صحن فرش را بالا می‌زنند و گرد پای زائران را به داخل تابوت می‌تکانند، این همان عامل نجات ما است. در روایت اهل بیت(ع) تنها درباره زیارت دو امام و پیاده‌روی زوار سفارش ویژه شده است، یکی حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و دیگری زیارت امام علی بن موسی الرضا(ع)، از امام جوادالائمه(ع) روایت شده است: هیچ کس به زیارت پدرم نمى‌رود که گرفتار ناراحتى از قبیل: باران یا سرما و یا گرما شود؛ مگر اینکه خداوند بدنش را بر آتش جهنم حرام مى‌کند، همچنین برای زیارت ثامن الحجج(ع) ثواب هزار حج هم ذکر کرده‌اند. پاتوق مشهدی‌ها در حرم!/ویژگی ممتاز باب الجواد(ع) * حاج آقا! پاتوق مشهدی در حرم رضوی کجاست، به عبارتی دیگر مشهدی برای تشرف به حرم مطهر رضوی از کدام صحن وارد می‌شوند؟ - دو مکان برای مشهدی‌ها معنای خاصی دارد، یکی اینکه معروف است آیت‌الله بهجت تأکید داشتند که از پایین پای حضرت وارد حرم شوند و از بالای سر هم خارج شوند، یعنی از بست نواب صفوی که صحن آزادی می‌شود، وارد می‌شوند و زیارت را می‌خوانند که اکثر مشهدی‌ها و کسانی که می‌خواهند آداب زیارت را بجا آورند، از صحن آزادی وارد می‌شوند. جای دیگر هم از روی عشق و علاقه‌ای که زوار به جوادالائمه(ع) دردانه امام رضا(ع) دارند، ورود از باب الجواد(ع) است، این نقطه از حرم نسبت به جاهای دیگر از زاویه دید بصری زیبایی برخوردار است و زائر در ابتدای ورودش با صحنه‌ای زیبا از گنبد طلایی روبرو می‌شود که تقریباً در هیچ جای حرم این موقعیت وجود ندارد. * سخن پایانی ... - احساسم این است که امام رضا(ع) نگاه ویژه‌ای به بنده داشتند و این سفر هم حاصل برگزاری جلسات یک ماهه من با جمعی از بچه‌ها در گوشه‌ای از مسجد گوهرشاد در شب‌های ماه رمضان در ساعت ۱۲:۳۰ بامداد بود، این اتفاقات باعث شد که عشق و ارادت من به حضرت رضا(ع) چندین برابر شود.


برچسب ها :

شهادت عجیب زن غسال که در «دا» نیامد کتاب «دا» خاطرات سیده زهرا حسینی از ۸ سال دفاع مقدس یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌ها در سال‌های اخیر بوده است. این کتاب با اینکه حجم زیادی دارد اما بخش‌های ناگفته و منتشر نشده‌ای از آن وجود دارد. کتاب «دا» خاطرات سیده زهرا حسینی از ۸ سال دفاع مقدس یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌ها در سال‌های اخیر بوده است. این کتاب با اینکه حجم زیادی دارد اما بخش‌های ناگفته و منتشر نشده‌ای از آن وجود دارد که در ادامه بخشی از این روایت‌ها که در کتاب نیامده است، باز نشر داده می‌شود: اسم من فرزانه دماوندی است. سن و سالی نداشتم که پدرم جلال امیری فوت کرد. به خاطر همین پدر‌بزرگ مادری‌ام به اسم خودش برایم شناسنامه گرفت. پدر‌بزرگم زمانی که مادرم بی‌بی جان دماوندی دو، سه ساله بوده به قصد کار در شرکت نفت آبادان از جیرفت کرمان مهاجرت می‌کند و می‌رود آبادان. مادرم توی همان سال‌ها حصبه می‌گیرد و پدر‌بزرگم نذر می‌کند اگر دخترش از این بیماری جان سالم به در ببرد زینب صدایش کند. مادرم زینب ده، دوازده ساله بوده که مادرش را از دست می‌دهد. وجود یک خواهر و برادر کوچکتر همراه با پدری پیر که توان اداره زندگی را به لحاظ مالی ندارد ناچارش می‌کند کار کند و منبع در‌آمدی باشد تا خواهر و برادرش را بزرگ کند. کمی بعد که بزرگ می‌شود او را به پدرم که او هم اهل جیرفت اما ساکن خرمشهر بوده شوهر می‌دهند. به سن ۱۶، ۱۷ سالگی که می‌رسد به دنبال در‌آمد بیشتر کار دیگری را جست‌وجو می‌کند. به او پیشنهاد می‌کنند اگر جرأتش را داری با کسانی که می‌خواهند قاچاقی به عراق و کویت سفر کنند همراه شو و راه را به آن‌ها نشان بده. در این دوره مادرم که متأهل بوده همراه پدرم، هر کدام مسئولیت رساندن سی مسافر را به عهده می‌گیرند. سر مرز سربازان عراقی تیر می‌زنند. پدرم دستگیر می‌شود. مادرم در حالی که پایش تیر خورده فرار می‌کند و برای اینکه اسیر نشود خودش را در خور نمک آن ناحیه می‌اندازد. سرباز‌ها که دنبالش بودند با دیدن این صحنه به تصور مرگ او رهایش می‌کنند و بر‌می‌گردند. مادرم از خور بیرون می‌آید و بر‌می‌گردد ایران. او بعد از فوت پدرم مجبور به کار می‌شود. به این ترتیب او نیروی خدماتی شهرداری خرمشهر می‌شود که ساختمانش لب شط قرار داشت. خوب یادم هست سال ۴۹ بود و من شش ساله بودم. برای کارش صبح می‌رفت تا بعد‌از‌ظهر. سختی‌های زندگی زیاد بود. برای جنگیدن با این سختی‌ها انگار خصلت‌های مردانه پیدا کرده بود. انگار از اول توی سرنوشتش نوشته بودند که باید قوی باشد. وقتی جنگ شروع شد من سال اول هنرستان درس می‌خواندم. خانه‌مان توی محله‌ی منازل شهرداری بود. چند ماه جلوتر از شروع رسمی جنگ، ما خرمشهری‌ها همه منتظرش بودیم. بس که رادیو عراق صحبت‌های صدام را پخش می‌کرد. او می‌گفت: مردم! خرمشهر، آبادان و اهواز را خالی کنید. ما می‌خواهیم حمله کنیم خوزستان را بگیریم. این مناطق متعلق به کشور عراق است و باید برگردانده شود. * همه جسدها مثله شده بود... با این اخبار ما آمادگی یک حادثه را داشتیم ولی نه در حد این کشتار عظیم و اینقدر طولانی. وقتی روز سی و یکم شهریور عراق حمله کرد همه دستپاچه شدیم ولی امید داشتیم مرز‌ها محافظت می‌شود. هر چند که طبق دیده‌های‌مان ـ نه شنیده‌های‌مان ـ از چندین ماه قبل مزدوران و خائنینی که با رژیم بعث همکاری کرده بودند توی خانه‌های‌شان تجهیزات دشمن را پنهان کرده بودند، در حالی که جوانان ما دست خالی بودند. روز اول چند تا از پسر‌های همسایه رفته بودند مرز. وقتی برگشتند مادرم را صدا زدند و گفتند: مادر زینب، تو شلمچه کشتار شده. روستایی‌ها را کشتند. هیچ جان‌پناهی نبود ما پنهان بشیم. همان شب همین پسر‌ها به مادرم اطلاع دادند که توی جنت‌آباد نیاز به کمک هست. زن‌دایی‌ام که او هم به سیده زینب معروف بود رفت مسجد جامع، کمک زخمی‌ها و مادرم زینب روانه جنت‌آباد شد. من هم رفتم. قیامتی به پا بود. جسدی نمی‌دیدیم. همه مثله شده و تکه پاره‌هایی باقیمانده از بدن‌ها را آورده بودند. امکان غسل و کفن در این توده‌های در‌هم نبود. روحانی‌ها گفتند برای اینکه سگ‌ها حمله نکنند و این جنازه‌ها بو نگیرند گودال بکنید و همه را یک‌جا دفن کنید. همین کار انجام شد. فقط اگر جنازه سالمی می‌آوردند توی قبر مجزا خاک می‌شد. آب قطع بود. مردم وحشت‌زده از شهر می‌رفتند. آن‌هایی که می‌خواستند بمانند به هر طریقی می‌توانستند کمک می‌کردند. مادرم ماشین سپاه را آورد، آذوقه‌هایی که توی خانه داشتیم بار کرد. گفت ما که توی جنت‌آبادیم، تو را هم فردا با دایی‌ات می‌فرستم. من تا روز چهارم مهر شبانه روز پیش مادرم در جنت‌آباد بودم. غیر ما یک پیر‌مرد و پیر‌زن به اسم ننه امر‌الله و آقا امر‌الله قطرانی‌نژاد که زن و شوهر بودند، با خانمی که زیاد سیگار می‌کشید به اسم نصرت توانایی غسال‌های جنت‌آباد بودند. * وقتی جنازه پسر خردسال را به پدر دادند... زنی که توی کتاب دا گفته شده و پوستی سیاه داشت اسمش صغری بود. شوهرش ابراهیم دانشی دوستی چندین ساله‌ای با دایی‌ام داشتند و ما هم به او می‌گفتیم دایی. من از لحظه‌ای وارد جنت‌آباد شدم که مادرم اطلاع داد: بیایید دایی ابراهیم داره دنبال جسد زن و بچه‌اش می‌گرده. بیایید کمک بدید. من، دایی محمد و زن‌دایی رفتیم جنت‌آباد. خمپاره‌ها خورده بود توی محله طالقانی. از آنجا کلی جسد آورده، توی محوطه‌ای بین غسالخانه و نماز‌خانه سر ‌پوشیده‌ی جنت‌آباد ریخته بودند. پارچه‌های سفید کشیده بودند روی این‌ها که دیده نشوند. من توی تکه پاره اجساد، کمال پسر ۴، ۵ ساله دایی ابراهیم را پیدا کردم. نصف سرش رفته بود. چون دایی ابراهیم هم با ما دنبال اجساد می‌گشت من حرفی نزدم. اشاره‌ای به دایی خودم کردم. آمد کنارم. آهسته پارچه را زدم کنار. نشانش دادم که بچه دایی ابراهیم اینجاست. دایی پارچه آورد، جسد بچه را پیچید و برد یک گوشه گذاشت. چون دایی ابراهیم علاقه شدیدی به پسرش داشت دایی محمد گفت: بیا بریم کمال رو بهت نشون بدم به شرطی که شیون نکنی. وقتی کمال را دید بغلش کرد رفت یک گوشه نشست. شاید نیم ساعتی به همان حال بود. نه حرفی زد، نه گریه‌ای کرد. از همان موقع دچار افسردگی شد. من که این حالتش را دیدم دیگر طاقت نیاوردم. رفتم یک گوشه نشستم به گریه. جسد زنش که هشت ماهه بار‌دار بود و دخترش را هم زن‌دایی پیدا کرد. دیگر دنیا برای دایی ابراهیم تمام شده بود. در رنج و غم بود تا سال ۷۹، ۸۰ که به رحمت خدا رفت. از آن روز من توی جنت‌آباد بودم. مادرم اجازه نمی‌داد وارد غسالخانه بشوم یا قسمتی بروم که خیلی شلوغ باشد. من بیرون کنار اجساد می‌ایستادم. اگر کسی می‌آمد جسدی را شناسایی می‌کرد ما روی تکه کاغذ اسم را می‌نوشتیم و روی جسد یا تکه باقیمانده از بدن می‌گذاشتیم. روی یک برگه دیگر می‌نوشتیم که فلان شخص از فلان خانواده یا آشنا به این اسم در این ساعت آمد و جسدش را شناسایی کرد. در این سه روز کارم این بود. در حالی که مادرم را می‌دیدم در یک حالت بهت و شوک قرار داشت. باور کردن و دیدن و از بین رفتن جوانانی که پر‌پر می‌شدند آسان نبود. با این حال مدیریت عجیبی داشت. به همه رسیدگی می‌کرد. به همه دلداری می‌داد. گاهی با صدای بلند صحبت می‌کرد: خانم چته؟ چرا گریه می‌کنی؟ الآن که وقت گریه نیست. فقط تو که نیستی. بلند شو، بلند شو. خودم دیدم در حالی که تمام بدنش می‌لرزید زنی که بچه‌اش را از دست داده بود بلند کرد و گفت: بلند شو، الآن وقت گریه کردن نیست، وقت کمک کردنه. طوری برخورد کرد که او بچه‌اش را فراموش کرد و شروع کرد به کمک کردن. انگار ما جمع شده بودیم نه به خاطر اجساد، برای اینکه همدیگر را دلداری بدهیم. قوت قلب بدهیم و بگوییم باید شهر را نگه داریم. مادرم در این ماجرا قوی‌تر خودش را نشان داد. فقط من که نزدیک‌ترین فرد به مادرم بودم می‌دانستم از درون خُرد شده. جلوی دیگران خودش را مقاوم و محکم نشان می‌داد در حالی که از درون در حال فرو ریختن و خالی شدن بود. من خیلی به او وابسته بودم. گاه پشت سرش که راه می‌رفتم احساس می‌کردم دارد می‌آید به زمین. دست می‌گرفت به دیوار و راه می‌رفت. قشنگ لرزش را توی زانوانش احساس می‌کردم. * ای کاش دخترم می‌دانست و عذابم نمی‌داد روز چهارم بود که مادرم گفت برو لباس‌هایت را جمع کن برو. مثل همیشه هیچ تحکمی نکرد. از آن آدم‌هایی بود که دستور نمی‌داد. هیچ یاد ندارم که با صدای بلند با من حرف زده باشد. طوری مرا بار آورده بود که از کسی حتی اگر نیازمند بودیم چیزی در‌خواست نکنم. حتی از خودش پول تو جیبی نخواهم. صبح‌ها از خواب که بیدار می‌شدم می‌دیدم زیر بالشتم پول گذاشته. اجازه نمی‌داد من نیازم را به زبان بیاورم. قبل از گفتنم آماده کرده بود. به خاطر همین من اخلاقش را می‌دانستم. حالتش را می‌فهمیدم. خواسته‌اش را از چهره‌اش می‌خواندم. وقتی گفت برو لباس‌هایت را جمع کن فهمیدم این خواسته‌اش قلبی است که به زبان آورده. رو حرفش حرف نزدم. آمدم خانه ولی لباسی جمع نکردم. رفتم پشت‌بام، پشت بشکه‌های آبی که ذخیره کرده بودیم پنهان شدم. کمی بعد دیدم دایی محمد آمد دنبالم، پیدایم نکرد. رفت با مادرم برگشت. مادرم می‌دانست من کجا پنهان می‌شوم. آمدند روی پشت‌بام. نزدیک بشکه‌ها شد. طوری ایستاد که انگار من تو را نمی‌بینم و با خودم حرف می‌زنم. این‌‌طور گفت: خدایا اگر دخترم اینجا بود و صدای منو می‌شنید خوب بود. خودت می‌دونی من نمی‌تونم همراهش برم. یه عمر دلم پر‌پر می‌زد به داشتن یه پسر. الآن که این همه جوون داره از بین می‌ره، اینا پسرای من‌اند. ای کاش دخترم می‌دونست حال منو، عذابم نمی‌داد و می‌رفت. حرف‌هایش را می‌شنیدم، گریه می‌کردم اما راضی نمی‌شدم از پیشش بروم. وقتی دید بلند نمی‌شوم، گفت: ای خدا صدای منو به دخترم برسون. خیلی دوستش دارم. بهش قول می‌دهم برم پیشش. وقتی این را گفت دیدم اشک‌هایش می‌ریزد. طاقت نیاوردم. بلند شدم. آمدم صورتش را بوسیدم. گفتم: باشه، اگه خواسته تو اینه من می‌رم ولی قول دادی به من. خدا رو گواه گرفتی که بر‌گردی. خب؟‌ گفت:‌ بهت قول دادم بر‌می‌گردم پیشت. با هم آمدیم پایین. خودش برایم لباس جمع کرد. من دست نزدم. وقتی رفت توی حیاط به دایی سفارش کند چه کار‌هایی انجام بدهد، من آنقدر دستپاچه بودم که اشتباها چمدان مادرم را به جای چمدان خودم که شبیه بودند برداشتم و آوردم. با ماشین پیکان مادرم که با آن می‌رفت سر کار و حالا جلوی در خانه پارک بود راه افتادیم. دایی تا آن موقع لب مرز بود ولی چون خبر‌های نا‌جوری از برخورد کثیف بعثی‌ها با زنان مرز‌نشین به گوش‌مان می‌رسید مادرم حساس شد و خبر داد دایی بیاید، دایی هم من و زن‌دایی را برد کرمان. خواهر بزرگترم و خاله‌ام آنجا بودند. خودش چند روز بعد، برگشت آبادان. ما چند روز منتظر شدیم. دلشوره رهایم نمی‌کرد. اوضاع خرمشهر را وخیم اعلام می‌کردند. طاقت نیاوردم. آمدم اهواز، کمپ جنگ‌زده‌ها. منتظر آمدن مادرم بودم که دایی آمد. گفت: روزی که شما را گذاشتم کرمان و برگشتم توی خرمشهر، عراقی‌ها بیشتر شهر را گرفته بودند. من با هزار بد‌بختی خودم را رساندم فلکه آتش‌نشانی سر خیابان نقدی. روز ۲۴ مهر بود. آنقدر گلوله به شهر می‌ریختند که نمی‌شد سر بالا ‌اورد. یک جا‌هایی سینه‌خیز می‌رفتم. دنبال کسی می‌گشتم از مادرت خبری داشته باشد. جنت‌آباد و پادگان دژ، صد دستگاه و شلمچه دست عراقی‌ها بود. یک جایی همان‌طور که سینه‌خیز بودم صدایی از دور شنیدم. کسی پشت دیوار پنهان شده بود. به من می‌گفت: محمد اگر دنبال خواهرت می‌گردی با آمبولانس رفت سید عباس. به همان حالت بر‌گشتم پل قدیم. و با یک ماشین رفتم سید عباس، ایستگاه دوازده آبادان. آنجا دیدم مادرت زینب پشت یک نیسان در حال رانندگی به سمت خرمشهر است. دست بلند کردم متوجه‌ام شد. نگه داشت و گفت: برو فیروز‌آباد آبادان قایم شو، من میام طرفت. رفتم جایی که گفته بود. هر چه نشستم نیامد. دوباره برگشتم، ولی پل خرمشهر را زده بودند. اجازه نمی‌دادند رد شویم. * ماجرای شهادت مادرم... از این روز دیگر افتادیم دنبال مادرم. دایی بعد از مدتی همت رود‌باری یکی از پاسدار‌های خرمشهری را می‌بیند. او می‌گوید: محمد من می‌دونم خواهرمون زینب رحمت خدا رفته، کجا بردنش نمی‌دونم. ولی به ما اطلاع دادند زینب شهید شده. ما که خودمان را رساندیم، جسدش را برده بودند. دایی این طرف، آن طرف توی شهر‌ها می‌گردد تا سر از تهران در می‌آورد. توی گشتن‌ها به قسمت اطلاعات بهشت زهرای تهران وقتی اسم مادرم را دادند می‌گویند چنین جسدی داشتیم. شانزده روز هم نگهش داشتیم توی سرد‌خانه. ارتش شهادتش را تأیید کرده بود، پزشکی قانونی هم صورت جلسه کردند، چون خانواده و کس و کارش را پیدا نکردیم و اینجا اجساد زیادند و احتمال عفونت جسد بوده، خاکش کردیم. صورت جلسه را نشان دایی می‌دهند. نوشته بود که توی لباسش آدرس و تلفنی از تهران، شهر‌آرا بوده. به آنجا زنگ زدند. صاحب خانه گفته ما چنین کسی را نمی‌شناسیم. ولی پسر‌مان سرباز بوده توی خرمشهر، الآن زخمی و در بیمارستان بستری است. به بیمارستان مراجعه شده، از آن سرباز می‌پرسند چنین خانمی را می‌شناسی؟ می‌گوید در این حد که ما که در خرمشهر می‌جنگیدیم به این خانم می‌گفتیم مادر زینب. گفته بود اهل کرمان است و دو تا دختر دارد و پسر ندارد. من آدرس خانه‌مان را داده بودم اگر شهید شدم به خانواده‌ام اطلاع بدهد. در همین حد. دایی مطمئن می‌شود که مادرم همان جا خاک شده، چون خالکوبی‌های روی دستش را هم به عنوان علامت‌های جنازه ثبت کرده بودند. کلید‌های خانه، گواهی‌نامه و کارت پرسنلی شهرداری‌اش را هم که توی جیبش بوده به دایی می‌دهند. دایی باز از بچه‌های خرمشهر پرس و جو کرد. بالاخره این‌طور متوجه شدیم که روز‌های قبل بیست و چهارم مهر که به خاطر شدت کشتار خرمشهر، خونین شهر نام گرفت، شرایط خیلی بحرانی بوده. آقای سامعی شهردار وقت خرمشهر به عده‌ای که جلوی آتش‌نشانی مستقر بودند می‌گوید هر کس رانندگی بلد است بیاید برای کمک‌رسانی ماشین تحویل بگیرد. مادرم آمبولانس می‌گیرد و مجروح‌ها و جسد‌ها را با دو نفر دیگر از توی کوچه پس کوچه‌ها جمع می‌کردند. روز بیست و چهارم وقتی دایی را در آبادان می‌بیند و بعد به خرمشهر بر‌می‌گردد، این بار دو تا مجروح ارتشی که یکی از آن‌ها خلبان هوا‌نیروز بوده را بر‌می‌دارد و به طرف آبادان راه می‌افتد. روی پل خرمشهر ماشین را با خمپاره می‌زنند. هر سه نفرشان می‌سوزند و در جا به شهادت می‌رسند. پیکر‌های‌شان را تا اهواز با ماشین و از آنجا با هلی‌کوپتر به تهران انتقال می‌دهند. الآن آن دو تا ارتشی در ردیف بالا سر مادرم خاک‌اند. عکس آن خلبان هم هست. من نزدیک چهلم مادرم بود که آمدم سر مزارش. قطعه ۲۴ خاکش کردند. الآن ردیف پایین مزار شهید چمران است. غم از دست دادنش خیلی برایم سنگین بود. او فقط مادرم نبود. همه کسم بود. نمی‌توانستم نبودنش را به خودم بقبولانم. پانزده سال جیرفت کرمان ماندم. همان جا هم ازدواج کردم. اما همیشه آماده برگشت بودم. هیچ‌وقت احساس نکردم باید جیرفت بمانم. خودم را خرمشهری می‌دانستم. همیشه مسافر خرمشهر بودم تا بالاخره سال ۷۵ برگشتم خرمشهر.» این مطلب پیش از این در مجله عصر اندیشه منتشر شده بود.


برچسب ها :

عملیات خیبر به روایت شهید مهدی باکری اگر حاج همت حرکت نکند، دیگر چپ و راست معنی ندارد حیف است این همه زحمت را به هدر بدهند. آقاجان چهار گردان نیرو حیف نیست؟! عملیات خیبر در زمره نبردهای سراسر پر رمز و راز و التهاب‌آور جنگ هشت‌ ساله بود که توسط رزمندگان اسلام انجام شد. لحظه به لحظه این عملیات با حوادث و اتفاقات عجیبی روبرو بوده است. در شماره هفت فصلنامه «نگین ایران»؛ گزارش مستند و پرهیجانی به قلم یکی از راویان مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ سپاه آقای «سید‌ابوالفضل موسوی» مستقر در «قرارگاه بدر» درج شده که در اینجا بخش‌هایی از آن را می‌آوریم تا خوانندگان گرامی در جریان حوادث روزانه عملیات خیبر از آغاز تا پایان آن (این بار از چشم‌اندازی وسیع‌تر) قرار گیرند. *شرح عملیات شب دوم اگر حاج همت حرکت نکند، دیگر چپ و راست معنی ندارد حیف است این همه زحمت را به هدر بدهند. آقاجان چهار گردان نیرو حیف نیست؟! هوا تاریک شده بود که نیروها از محل استقرار خود حرکت کردند و در ساعت حدود ۱۹ روز ۴ اسفند ماه از پل شحیطاط عبور کردند و پس از مدت کمی، درگیری آغاز شد. نخست، دو گردان از لشکر ۳۱ عاشورا عملیات خود را شروع کردند تا راه را برای عبور دو گردان از لشکر ۸ نجف باز کنند. بدین منظور، نیروهای لشکر عاشورا داخل مناطق مثلثی شکل شدند که تانک‌های دشمن در آنجا مستقر بودند، اما در این منطقه، درگیر نشدند و مرتب از خاکریز مثلثی‌ها بالا و پایین، یا این طرف و آن طرف می‌رفتند، تا دیده نشوند. اندکی پس از ساعت ۲۳، بچه‌ها به جاده آسفالت نشوه _ طلائیه رسیدند و هفتصد متر به دو طرف جاده پخش شدند و ضمن انهدام تانک و نفربر دشمن به سوی پل صلائیه پیش می‌رفتند. رزمندگان که با عبور از مثلثی شکل‌ها طی حرکت جالب و غافل‌گیرکننده‌ای خود را به پشت دشمن رسانده بودند، به راحتی، دشمن را منهدم کردند، این در حالی بود که آنها به دلیل طی مسیر طولانی شدیداً، خسته بودند. سرانجام پس از حدود ۶ ساعت تلاش، رزمندگان در ساعت ۴:۳۰ - ۵ بامداد با شکستن دژ عراق، پل طلائیه را به تصرف خود درآوردند. تا این ساعت، فر ماندهی قرارگاه بدر و نجف (حتی بشر دوست که در جزیره حضور داشت) از حرکت این چهار گردان خبر نداشت. از طرف دیگر، فرماندهان دو لشکر عمل کننده نیز به نوبت فرماندهی می‌کردند؛ زیرا، حرکت هر چهار گردان با هم مرتبط بود و از پیش، این دو، هماهنگی کامل را انجام داده بودند. پیش از ساعت ۵:۰۰ بامداد، غلامپور را از خواب بیدار کردند و خبر گرفتن پل طلائیه و بی‌اطلاع بودن از حاج همت و نیروهایش را به وی دادند. پس از چند ساعت، فرماندهی تازه متوجه شد که چه کرده‌اند! هر چهار گردان نیرو در محاصره کامل دشمن قرار گرفته بودند و فرماندهان می‌کوشیدند پل طلائیه را نگه دارند و جهان آنها را نجات دهند. فرمانده قرارگاه بدر دستور داد تا نیروهایی که به پل رسیده‌اند، به سمت چپ بپیچند و به سمت شمال، یعنی جزیره جنوبی حرکت کنند و در آنجا، با نیروهای لشکر ۱۷، که آن طرف سه راهی بودند، الحاق کنند. سپس، با عزیز جعفری، فرمانده قرارگاه نجف تماس گرفت تا لشکر ۱۷ از جزیره جنوبی، عملیات را آغاز و به سمت پل طلائیه حرکت کرده بود را تا سه راهی رسانده‌اند. ولی سه راهی دست آنها نیست بچه‌ها این طرف پل‌اند و عراقی‌ها هم آن طرف و چون وقت گذشته است، دیگر نمی‌توانند کاری انجام دهند». در این هنگام، غلامپور، مهدی زین‌الدین فرمانده لشکر ۱۷ را از خواب بیدار کرد و موضوع را به وی گفت. او که از وضعیت نیروهایش خبر جدیدی نداشت قرار شد، پیگیری کند تا نیروها از سه راهی به سمت پل طلائیه حرکت کنند و سپس، علامت بدهند تا بچه‌ها روی پل به سمت آنها بیایند. بشر دوست، غلامپور، علی هاشمی، مهدی باکری و احمد کاظمی همه از اینکه چرا حاج همت عمل نکرده است، مرتب با قرارگاه نجف و حنین تماس می‌گرفتند و در مورد راه چاره صحبت می‌کردند؛ زیرا، وضعیت بسیار بد بود، فرماندهان به علت ناراحتی و با حالت اضطراب، طوری در بی‌سیم صحبت می‌کردند که برای دشمن قابل کشف بود. ساعت۵:۲۰ بامداد، تازه پس از آن که بشر دوست علت عمل نکردن حاج همت را از عزیز جعفری پرسید، متوجه شد که عملیات یک روز عقب افتاده است. در این ساعت، تمامی مسائل روشن شد. صیاف گفت: «پس بگو چرا دیشب هلی‌کوپترها هیچ چیز برای ما نیاوردند». غلامپور پاسخ داد: «منظور از ۵۲۳ این بوده که شما (جمعه) عمل کنید؛ زیرا، دیروز ساعت ۱۷ و ۱۸ بود که تازه گردان‌‌ها هلی‌برن شدند». علی هاشمی که بعد از ظهر به جزیره برگشته بود گفت: «من رشید را دیدم، اما چیزی به من نگفت و گفت همه چیز را به بشر دوست گفته‌ام.» احمد کاظمی به نجفیان (فرمانده گردان) گفت: «بچه‌هایی که به پل رسیده‌اند، به سمت چپ بپیچند و به سمت شمال بروند تا با لشکر ۱۷ الحاق کنند.» ساعت ۵:۴۵ بامداد برادر بخیتار، فرمانده یکی از گردان‌های لشکر ۸ نجف، که نیروهایش روی پل بودند، کسب تکلیف کرد که مهدی باکری گفت: «شما سر پل را بگیرید و به سمت چپ بپیچید و به سمت شمال حرکت کنید». باکری که از وضع پیش آمده سخت ناراحت بود گفت: «آقای غلامپور، شما به ما گفتید پل دست ماست؛ حاج همت بیاید و تحویل بگیرد». غلامپور پاسخ داد: «ما تماس گرفته‌ایم تا حاج همت را در روز حرکت دهند». غلامپور فکر می‌کرد نیروهای لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) پشت خاکریزی‌اند که تصرف کرده‌ بودند (در حالی که همان روز ۴ اسفند ۱۳۶۲ حاج همت بر اثر فشار دشمن عقب آمده بود)؛ بنابراین، فرمانده قرارگاه نجف تصمیم گرفت تا هر چه پیگیریتر حاج همت را به سوی پل طلائیه حرکت دهند که عزیز جعفری گفت: «حاج همت نمی‌تواند این کار را انجام دهد». غلامپور طرح جدیدی را به فرمانده قرارگاه نجف داد، اما تصویب این طرح و اجرای آن به ساعت‌ها وقت نیاز داشت، تازه آن‌قدر کشف رمز بی‌سیم گفته شد که اگر دشمن هوشیار بود، آن راهکار را می‌بست. تمامی سخنان در مورد نگه داشتن پل و نجات دادن چهار گردان باقی مانده بود. دشمن از هر چهار طرف آتش شدیدی روی جاده و اطراف پل طلائیه می‌ریخت و از آنجا که از طریق شنود مطمئن شده بود که نمی‌توانیم حرکتی انجام دهیم، با خیال راحت از چهار طرف روی بچه‌ها فشار می‌آورد و آن قدر به آنها نزدیک شد که با بلندگو مرتب می‌گفتند: «که بیایید خودتان را تسلیم کنید.» ساعت ۶:۰۰ صبح، برادر رشید طی تماسی با بشر دوست در جریان کامل اوضاع قرار گرفت ساعت ۶:۱۶ صبح، مهدی باکری وضع خط را این طور گزارش داد: «تعدادی از بچه‌ها روی جاده‌اند، تعداد دیگری روی پل و برخی هم به چپ (یعنی از پل طلائیه به سمت سه راهی در جزیره) حرکت کرده‌اند.... بچه‌ها می‌گویند از روی پل رد شده‌ایم...، اما قرار نبود که ما پدافند کنیم؛ بچه‌ها نیز برای این کار توجیه نشده‌اند و الان داریم آنها را جمع و جور می‌کنیم و اگر حاج همت حرکت نکند، دیگر چپ و راست معنی ندارد حیف است این همه زحمت را به هدر بدهند. آقاجان چهار گردان نیرو حیف نیست؟!» غلامپور به باکری گفت: «بچه‌ها را روی پل و کانال پنجاه متری جمع کنید و آنجا زائده‌ای داشته باشید تا راه را برای حاج همت باز نگه دارید». سپس، غلامپور با عزیز جعفری تماس گرفت و گفت: «بچه‌ها روی پل و اطراف آن مستقرند، اما به دلیل کمبود نیرو نتوانسته‌اند، پخش شوند.» برادر رشید که به این تماس گوش می‌داد، با ناراحتی گفت: «اصلاً شما با این کمبودی که داشتید چرا عمل کردید؟» ‌غلامپور پاسخ داد: «ما برای مأموریتی که بشردوست گفت، نیرو داشتیم». طی این ساعت‌ها، تماس‌های مشابهی بین قرارگاه نجف با قرارگاه بدر برقرار می‌شد. البته، در برخی از تماس‌ها، احمد کاظمی که از فرط ناراحتی صدایش بیرون نمی‌آمد، با محسن رضایی و رشید صحبت می‌کرد. *وضعیت نیروهای چهار گردان بچه‌های لشکر عاشورا که از پل شحیطاط به مثلثی‌ها وارد شده بودند، یکی دو تا از آنها را پاک‌‌سازی کردند و در آنها، مستقر شدند و برخی از نیروها نیز روی جاده تا پل گسترده شدند. تا حدود ساعت ۷:۰۰ صبح، نیروهای باقی مانده به پل نزدیکتر شدند. طرف راست این نیروها به دشمن متصل بود و بچه‌ها روی پل به هر چهار طرف پخش شده بودند و سرپل خوبی را دشمن گرفته بودند، اما نیرویی نبود که زیر آن آتش شدید پل را نگه دارد [...]. در این هنگام، دشمن کاملاً، به بچه‌ها نزدیک شده بود و آتش شدیدی روی آنها اجرا می‌کرد و به طور مرتب، با بلندگو می‌گفت: «خودتان را تسلیم کنید» همان موقع، حاج همت اقدام کرد، اما مؤثر نبود. بچه‌ها از روی پل تماس گرفتند و تقاضای آتش توپخانه و هلی‌کوپتر کردند که ظاهراً عملی نبود و گفتند یک ستون تانک از طرف حاج همت به سوی آنها می‌آید که یقیناً، از آن دشمن بود؛ زیرا، لشکر ۲۷ در آن روز نتوانست خط دشمن را بکشند. آتش عراق روی سر بچه‌ها، نه تنها قطع نمی‌شد؛ بلکه شدت هم می‌یافت. با این حال، رزمندگان مقاومت می‌کردند تلاش همگی برای شکستن محاصره تا بعد از ظهر به جایی نرسید. ساعت ۱۵:۰۰، نجفیان، فرمانده یکی از گردان‌های عمل کننده لشکر ۸ نجف اشرف با احمد کاظمی تماس گرفت و گفت: آتش دشمن بسیار سنگین است و از چهار گردان نیرو تنها یک گروهان و آن هم روی پل مانده است پل خیلی بزرگ و سفید رنگ است و اگر آتش عراق به همین صورت ادامه داشته باشد، این مقدار نیرو نیز شهید می‌شوند. غلامپور وضعیت را به رشید خبر داد، اما کاری از دست هیچ‌کس ساخته نبود. سرانجام، بعد از ظهر روز جمعه ۵ اسفندماه ساعت ۱۷:۰۰، که فرمانده گردان لشکر ۸ نجف برای آخرین بار از احمد کاظمی خداحافظی کرد و رفت و آخرین نفر نیرو بی‌سیم‌چی بود که ظاهراً، بی‌سیم و کد رمزها را منهدم و خود نیز به دیدار معبود خویش شتافت. بدین ترتیب، نام چهار گردان از فهرست سازمانی لشکر ۳۱ عاشورا و لشکر ۸ نجف خط خورد. در روز دوم، جدا از سرنوشت این چهار گردان، آنچه مورد توجه قرار گرفت، عملیات هلی‌برن هلی‌‌کوپترها بود که مرتب نیرو و آذوقه در جزایر پیاده می‌کردند یکی دو بار هواپیماهای عراقی این هلی‌کوپترها را تعقیب کردند، اما نتوانستند به آنها آسیب برسانند. یکبار که هلی‌کوپترها روی پد در جزیره جنوبی نشسته بودند، دو هواپیمای عراقی بر فراز منطقه ظاهر شد. در نتیجه، آنها نیروها را خارج و هلی‌کوپتر را خاموش کردند و چند لحظه بعد، هواپیماها درست فاصله دویست تا سیصد متری پد، هلی‌کوپتر را بمباران کردند. در نتیجه، یک هلی‌کوپتر ST۲۱۴ منهدم شد. * حرکت نیروها و انجام عملیاتی محدود از آنجا که عملیات آن شب به موفقیت حاج همت و لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) مشروط بود؛ بنابراین، باید نیروها تا پای کار می‌رفتند که به محض اعلام خبر، آنها به سرعت وارد عمل شوند بدین منظور نیروهای لشکر ۳۱ عاشورا که در کانال کنار جاده وسط جزیره و در نزدیکی پد هلی‌کوپتر در شمال جزیره جنوبی بودند، در حدود ده تا دوازده کیلومتر پیاده راه رفتند و در پشت یک جاده، به فاصله سه تا چهار کیلومتری سه راهی که از سیل‌بند شرقی به جاده وسط جزیره منتهی می‌شد، مستقر شدند. نیروهای تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع) هم روی سیل‌بند شرقی بعد از نیروهای عاشورا منتظر شنیدن فرمان حمله بودند. این نیروها هم از جزیره شمالی با کامیون به آنجا آمده بودند، اما از آنجا که سیل‌بند شرقی گنجایش این همه نیرو را نداشت، بچه‌ها به اجبار در کناره‌های خیس و گل‌آلود سیل‌بند جای گرفتند. ساعت ۲:۰۰ بامداد روز ۶ اسفندماه، با بی‌سیم اطلاع داده شد که به دلیل عدم موفقیت لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) در شکستن دژ مایله عراق، عملیات از جزیره به سمت پل طلائیه انجام نخواهد شد. این خبر به گردان‌های آماده لشکر ۳۱ عاشورا و تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع) ابلاغ شد. آنها که نیروهای‌شان را در زمین گل‌آلود حرکت داده و نگه داشته بودند، به دلیل این که منطقه زیر آتش دشمن بود، نیروهای‌شان را همان شب به عقب آورند. لشکر عاشورا نیز نیروهایش را به کانال کناره جاده وسط جزیره جنوبی برد این نقل و انتقال، نیروها را بسیار ناراحت کرد و فرماندهان نیز پس از شنیدن این خبر، به استراحت پرداختند. خاکریز مورد نیاز لشکر ۱۷ علی‌بن ابی‌طالب (ع)‌ به دلیل گل‌آلود بودن زمین و در نتیجه، عدم تردد دستگاه‌های سنگین در آن، احداث نشد، اما این لشکر با یک گردان در انتهای جزیره جنوبی از سه‌راهی تا پل شحیطاط عمل کرد و پشت کانال احداثی، خط پدافندی را تشکیل داد و نیروهای دو لشکر ۳۱ عاشورا و لشکر ۸ نجف هم با یکدیگر الحاق کردند و بدین ترتیب، عملیات انجام نشده شب سوم بدین صورت پایان یافت. منبع: فارس


برچسب ها :

روایتی از دردهای یک زن جانباز و نخبه چنگایی جانباز ۷۰ درصد قطع نخاعی می‌گوید: قطع نخاع‌‌های گردنی با آنها که از ناحیه کمر قطع نخاع شده‌اند یک فرق بزرگ دارند، ما گردنی‌ها درد را نمی‌فهمیم مثلاً اگر پا یا کمرم که حسی ندارد، درد بگیرد این درد را به‌صورت تعرق و لرز می‌فهمم. وقتی رژیم بعثی عراق نمی‌توانست اهداف خود را در مناطق نظامی جنگ علیه ایران پیش ببرد؛ به موشک‌های برد بلندی که دولت‌های غربی در اختیارش می‌گذاشتند متوسل شد. رژیم بعث گمان می‌کرد با بمباران مناطق مسکونی و غیرنظامی می‌تواند قدرت نظامی و قوت ایستادگی ایران را به زانو درآورد. بارها و بارها سیاست «جنگ شهرها» تکرار شد و عده‌ زیادی در اینگونه بمباران‌ها به خاک و خون کشیده شدند. «نسیم چنگایی»؛ جانباز ۳۶ ساله قطع نخاع گردنی جنگ تحمیلی میان ایران و عراق است که در زمره جانبازان هفتاد درصد به شمار می‌آید. او در سن هفت سالگی مجروح شد در سنی که هیچ درکی از جنگ برای او وجود نداشت اما مانند هزاران ایرانی بی‌گناه قربانی زیاده‌خواهی‌های صدام شد. نسیم چنگایی هم مانند دیگر قربانیان، سندی بر اثبات مظلومیت ایران در هشت سال جنگ تحمیلی است. در ابتدا به خاطر از کار افتادن رشته‌های عصبی بخش اعظم فعالیت‌های او از کار افتاده بود به مرور زمان و انجام درمان‌های مختلف گردن و دست‌های او به کار می‌افتد ولی بعد از گذشت ۲۹ سال هنوز انگشت‌های او حرکت نمی‌کند. او که جزو جانبازان نخبه این دیار محسوب می‌شود هم‌اکنون دکترای رشته کشاورزی دارد. علاوه بر تدریس در دانشگاه؛ در یک شرکت پژوهشی نیز مشغول به کار است. کارش را مدیون ارسال نامه به دفتر مقام معظم رهبری می‌داند. بی‌آنکه انتظار زیادی از زندگی داشته باشد می‌گوید من هرچه از خدا خواسته‌ام به من داده است اما شاید خواسته‌های من خیلی بزرگ نباشد. چنگایی معتقد است فکر کردن به نداشته‌ها لذت داشته‌ها را هم از آدم می‌گیرد، به همین خاطر از هر فرصتی برای خوب بودن استفاده می‌کند. گفت‌وگوی تفصیلی او با تسنیم در ادامه می‌آید: * چه شد که مجروح شدید؟ پدرم مشغول مبارزه با کومله و دموکرات بود که خانه‌مان بمباران شد در خرم آباد و در خانه های سازمانی زندگی می کردیم و پدرم نظامی بود. سال ۱۳۶۵ بود که این حادثه اتفاق افتاد. زمانی که پدرم در کردستان مشغول مبارزه با کوموله و دموکرات بود، خانه‌های ما بمباران شد و خواهر چهارساله و برادر بزرگتر ۱۰ ساله‌ام شهید شدند. خود من نیز که در آن زمان هفت ساله بودم از ناحیه گردن قطع نخاع شدم. در ابتدا هیچ کدام از اعضای بدنم حرکت نمی‌کرد و متاسفانه خیلی از رشته‌های عصبیم آسیب دیده بود. گردنم شکسته بود و چون شهر ما از پایتخت فاصله زیادی داشت طول کشید تا مرا به جای درمانی خوبی انتقال دهند. البته بعد از عملی که کردم بهتر شدم گردنم را توانستم در ابتدا تکان دهم و بعد هم دست‌هایم را اما انگشت‌هایم تکان نمی‌خورد. این مدت دیگر یاد گرفته‌ام که چگونه از دستم استفاده کنم برای مثال وقتی می‌خواهم بنویسم، خودکار را کف دستم قرار می‌دهم. * از روز حادثه بگویید: در آن زمان در خانه‌های سازمانی خرم آباد زندگی می‌کردیم؛ هفت ساله بودم. آن موقع اوضاع غرب کشور ناامن و شهر نیمه تعطیل بود. در این شرایط که امنیت به حداقل رسیده بود چند روز را در خانه پدربزرگم گذراندیم اما من و برادرم چون به مدرسه می‌رفتیم بهانه مدرسه را می‌گرفتیم، بعد از رفتن به خانه در حال لباس پوشیدن بودیم که یک دفعه صدای انفجار آمد؛ مادرم همیشه به ما می‌گفت هر زمان که صدای انفجار را شنیدید به فضای باز بروید، من نیز با شنیدن صدای انفجار دست مادر و خواهر کوچکم را گرفتم و تا میانه پذیرایی هم آمدیم اما در آنجا منتظر برادرم که در آشپزخانه بود ایستادیم اما بعد از آن دیگر چیزی یادم نیست. فقط یک بار چشمانم را باز کردم و تنها چیزی که دیدم دود بود و صدای آژیر، دوباره چشمانم را بستم و دفعه بعد که چشمانم را باز کردم دیدم جایی هستم که هیچ شباهتی به خانه خودمان ندارد، شب بود و نور کمی هم در اتاق وجود داشت؛ با صدای خیلی ضعیفی مادرم را صدا کردم اما آقایی به نام آقای ابراهیمی که خودش را از دوستان پدرم معرفی کرد بالای سرم ایستاده بود و به من شرایط را توضیح داد. گفت: «من اینجا هستم تا شما تنها نباشید». هیچ وقت فراموشم نمی‌شود آن آقا که در آن زمان جزء تجار بازار بود، بدون هیچ منتی هر روز به ملاقاتم می‌آمد و تا زمان آمدن مادرم به تهران هیچ روزی مرا تنها نگذاشت. من تا زمانی که مادرم بیاید از شهادت خواهر و برادرم اطلاعی نداشتم. * چقدر گذشت تا متوجه شهادت خواهر و برادرتان شدید؟ با تجویز نادرست، بدتر شدم/بعد از گذشت سه ماه از شهادت خواهر و برادرم باخبر شدم مادرم بعد از دو هفته به ملاقاتم آمد. سراغ خواهرم نرگس و برادرم ناصر را گرفتم. او هم در جواب من گفت که آنها خوب هستند و حتی تا مدت‌ها بعد از بستری شدنم چیزی در مورد شهادتشان به من نگفت. من را بعد از ۵۰ روز، مرخص کردند. در شهرستان در سینه من علامتی زدند به این معنا که این بیمار ضربه مغزی شده است، وقتی در تهران بستری شدم از گردنم عکس گرفتند و دکتر بعد از اینکه فهمید من نخاعم آسیب دیده و گردنم شکسته هرروز گردنم را فشار می‌داد تا بصل النخاع من قطع شود این کار باعث شد بیشتر و بیشتر نخاعم آسیب ببیند؛ چون گردن من مهره هایش شکسته بوده و نخاع بین آن گیر کرده بود و این فشاری که رویش ایجاد می شد باعث شد تارهای عصبی بیشتر قطع شوند. وقتی می خواستم مرخص شوم مادرم چگونگی مراقبت از من را پرسید که دکتر در جوابش گفت تا ۶ ماه دیگر خوب می‌شود و شما فقط باید در این مدت گردنش را فشار بدهید. بعد از مرخص شدنم از تهران به یکی از روستاهای خرم آباد رفتیم و در یکی از اتاق های مدرسه آنجا ساکن شدیم. بعد از ۱۰ روز حال من بدتر شد و پدر و مادرم من را به بیمارستان شهرداری بردند که در آنجا دکتر به محض دیدن عکسم، گردنبند طبی به من داد که نخاعم بیشتر از آن صدمه نبیند. مادرم جریان فشار دادن گردنم را که دکتر قبلی توصیه کرده بود، به دکتر جدید گفت و ایشان هم گفت که این تجویز اشتباه است با اینکار بصل النخاع از نخاع جدا می‌شود و فرزند شما می‌میرد این کار را ادامه ندهید. در تمام این مدت مادرم اصلا نمی‌گفت که خواهر و برادرم شهید شده‌اند حتی او پیش من گریه هم نمی‌کرد. من هر روز اسم خواهر و برادرم را می‌آوردم و احساس دلتنگی می‌کردم. وقتی توانستم دستم را حرکت بدهم؛ مداد را کف دستم قرار می‌دادم و اسم‌هایمان را می نوشتم. بعد از اینکه سه ماه در بیمارستان بستری بودم یک روز به مادر و پدرم گفتم فکر می‌کنم شما چیزی را از من پنهان می‌کنید که پدرم آنجا به من گفت که ناصر و نرگس شهید شده‌اند. به یک بچه به راحتی نمی‌توان گفت قرار است تا آخر عمرت روی ویلچر بنشینی * چه زمانی از ناتوانی جسمی‌تان مطلع شده و آن را چطور درک کردید؟خانواده آن را چطور با شما مطرح کرد؟ از آنجا که نمی‌شود به یک بچه به راحتی گفت که تو قرار است تا آخر عمرت روی ویلچر بنشینی، پدر و مادرم در مورد وضعیت جسمی من همیشه به من می‌گفتند تو به زودی خوب می‌شوی، من هم کار هر روزه‌ام این بود که روزها را برای خوب شدن بشمارم و وقتی موعد یکی از وعده‌ها به سر می‌آمد دوباره انتظار من برای وعده بعدی شروع می‌شد. تا اینکه در سال پنجم ابتدایی از پدر و مادرم خواستم که حقیقت را به من بگویند، آنها هم وضعیت جسمی مرا برایم شرح دادند و گفتند که فعلا درمانی برای آن نیست. زمان‌هایی که بازی بچه‌های دیگر را می‌دیدم و می‌دانستم که نمی‌توانم آن کارها را انجام بدهم فشار زیادی را متحمل می‌شدم. از آدم‌ها متنفر بودم و دوست نداشتم در هیچ جمعی حضور داشته باشم، هیچ دوستی نداشتم، مادرم خیلی دوست داشت من اجتماعی باشم و بعضی وقت‌ها دخترهای همسایه را به خانه می‌آورد تا با آنها صحبت کنم اما من قبول نمی‌کردم، فقط شب‌ها بیرون می‌رفتم تا مبادا کسی از من چیزی بپرسد یا به حالم ترحمی کند. تا اینکه یک اتفاق جالب برای من افتاد، در آن زمان کلاس اول راهنمایی بودم یک روز آقایی را روی ویلچر دیدم که همسن و سال خودم بود دلم برایش خیلی سوخت و یک دفعه دیدم با وجود اینکه من در شرایطی مشابه قرار دارم، اما همان کاری را نسبت به آن پسر انجام می‌دهم که بقیه در رابطه با من انجام می‌دهند. از آن روز به بعد فهمیدم ما مردمی عاطفی هستیم و به همین دلیل، دیگر احساسات آدم‌ها را به پای ترحمشان نگذاشتم بلکه به پای عشقشان گذاشتم و دیدگاهم در رابطه با این مسئله تغییر کرد. پس از آن در شلوغ‌ترین روزها، شلوغ‌ترین مکان‌ها را بدون هیچ ترسی حضور می‌یافتم و همه چیز به مرور زمان برایم عادی شد و هنوز هم همینطور است. * چطور توانستید به مقاطع بالای تحصیلی دست پیدا کنید؟ کارشناسی را هفت ترمه، ارشد را با معدل بالای ۱۸ و دکتری را سال ۹۱ تمام کرد من برای درس دلایل زیادی خواندن داشتم. تا مقطع دیپلم بنیاد شهید شرایطی را برایم به وجود آورد که توانستم معلم خصوصی داشته باشم و زمان امتحانات نیز به آموزش و پرورش رفتم و امتحان دادم؛ بعد از آن در دانشگاه قبول شدم و مقطع کارشناسی را در رشته کشاورزی به مدت هفت ترم به پایان رساندم و بلافاصله پس از آن در مقطع کارشناسی ارشد با معدل ۱۸:۲۰ در رشته زراعت دانشگاه سراسری لرستان فارغ التحصیل شدم. مقطع دکتری را نیز در دانشگاه آزاد گوهر دشت خواندم و سال ۹۱ آن را به پایان رساندم. کار پیدا نمی‌کردم یکی از دوستان گفت برای آقا نامه بنویس/دو هفته بعد برای کار با من تماس گرفتند زمانی که دانشجوی دکترا بودم، در دیداری که با رئیس دانشگاه آزاد کرج داشتم به او گفتم که علاقمند کار تدریس هستم و از ایشان خواستم که برایم در دانشگاه کلاس بگذارد. در حال حاضر نیز حدود سه سال است که به صورت حق التدریسی هفته ای چهار تا هشت ساعت در دانشگاه آزاد تدریس می کنم اما خب این شغل محسوب نمی شود. خیلی از جانبازان اصلا دنبال درس نمی‌روند و نمی‌توانند اما من می‌خواستم در جامعه باشم و نسبت به میزان درسی که خوانده‌ام برای جامعه مفید باشم. ادامه این روند که کار مشخصی پیدا نمی‌کردم مرا حسابی افسرده کرده بود. حدود دو سال دنبال کار به هر دری می‌زدم و کاملا مایوس شده بودم که یکی از دوستان به من گفت برای دفتر مقام معظم رهبری نامه بنویس؛ گفتم فکر نمی‌کنم اتفاقی بیفتد گفت امتحان کن آقا هیچوقت کسی را ناامید نمی‌کند. دو هفته بعد آقای اسکندری؛ رئیس سازمان اقتصادی کوثر با من تماس گرفتند و در مورد رشته تحصیلی و کارم از من سوال کردند. بعد از یک هفته به لطف مقام معظم رهبری و آقای اسکندری در شرکت پژوهش کشاورزی سازمان کوثر مشغول به کار شدم. * آیا این نوع از جانبازی برای شما عوارض دیگری را هم ایجاد کرده است؟ راه رفتن آخرین مسئله‌ای است که ما به آن فکر می‌کنیم/شب‌ها به خاطر مسائل روحی خوابم نمی برد یک روز دوستی به من گفت که تو چقدر در ماه یا سال به «راه رفتن» فکر می‌کنی؟ من هم در جواب گفتم که راه رفتن آخرین مسئله‌ای است که امثال ما به آن فکر می‌کنیم، واقعا من شاید سالی یک بار هم به راه رفتن فکر نکنم چون مشکلات حاشیه‌ای و آزار جسمی ما انقدر زیاد است که اصلا راه رفتن برای ما در اولویت قرار نمی گیرد. به دلیل قطع نخاع بودن، کل سیستم بدن ما درگیر می‌شود و باعث به وجود آمدن مشکلات پیچیده ای برای ما می‌شود، مثلا ما حتما باید بعد از چند سال عمل سیستو پلاستی یعنی پیوند روده به مثانه را انجام دهیم، همیشه دچار عفونت هستیم و تنها کاری که می توانیم انجام بدهیم این است که با خوردن دارو آن را کنترل کنیم. من و امثال من باید به مقادیر زیادی آب زیاد بخوریم و در این راستا مشکلات خاص خودش را داریم. درد را به صورت تعرق و لرز حس می‌کنم کسانی که قطع نخاع گردنی هستند با کسانی که از ناحیه کمر قطع نخاع شده اند یک فرق بزرگ دارند، ما گردنی ها درد را نمی‌فهمیم مثلا اگر پا یا کمر که حسی ندارد درد بگیرد من این درد را به صورت عرق می‌فهمم و بعد از آن می‌لرزم تازه آن زمان باید بفهمم که این درد برای کجاست که حتی گاهی متوجه هم نمی‌شوم. مثلاً یک بار انگشت پایم توی کفش خم شده بود شاید به حالت معمول کسی فکرش را هم نکند که این مورد ممکن است دردسری ایجاد کند اما چون به مدت زیادی طول کشیده بود مرا دچار مشکل کرده بود. گاهی باید کلی بگردیم تا متوجه بشویم کدام نقطه بدن‌مان دچار مشکل است و خیلی از این وقت‌ها متوجه مشکل هم نمی‌شویم. انعقاد خونم یک‌پنجم افراد عادی‌ست/ لخته خون درون پایم مثل بمب‌ساعتی است بعضی شب‌ها به خاطر مسائل روحی خوابمان نمی برد، کسانی که آسیب روحی می بینند مشکلاتشان خیلی خاص می شود این دردها برای همه امثال من هست اما در آسیب‌های گردنی این مشکلات بیشتر است. البته بنیاد جانبازان کمک‌های درمانی خوبی به ما از لحاظ درمانی می‌کند مثلا کارهای درمانی و انواع چکاپ ها برای ما رایگان است یا من وارفالین و یا جوراب واریس مصرف می‌کنم که هزینه اینها را بنیاد متقبل شده است. انعقاد خون من یک پنجم افراد عادی است و درپایم یک لخته خون قرار دارد به همین علت زندگی من مثل یک بمب ساعتی است و همیشه این ترس وجود دارد که این لخته حرکت کند و باعث سکته‌ام شود اما به هرحال زندگی است و من اعتقاد دارم تا وقتی آدم زنده است هر روز که آدم بیدار می‌شود برایش یک روز جدید است. شب‌ها موقع خواب اول برای صبرم دعا می‌کنم بعد برای بدتر نشدن شرایط فعلی من شب‌ها هم وقتی می‌خواهم بخوابم اول از همه از خداوند صبر، بعد از آن آرامش و شادی می‌خواهم، و در آخر می‌گویم خدایا شرایط جسمی من از اینکه هست بدتر نشود. یک موقع‌هایی انقدر فشار و درد رویم است که نمی‌توانم بخوابم آن زمان به خدا می‌گویم خدایا دیگر بس است و جالب است که خدا دقیقاً بعد از گفتن این جمله حرفم را گوش می‌دهد. یکبار مادرم به خنده گفت وقتی خدا حرفت را انقدر سریع گوش می‌دهد از همان اول از خداوند بخواه که دردت را کم کند من هم گفتم که هرکس دایره صبری دارد و خداوند منتظر است که ببیند هرکس چه میزان توان دارد، من هم تا جایی که بتوانم صبر می‌کنم وقتی توانم تمام می‌شود از خدا می‌خواهم که خوابم ببرد. * گفتید پدرتان در آن برهه از جنگ درگیر مبارزه با کومله و دموکرات بود؛ زمانی که بمباران اتفاق افتاد پدرتان کجا بودند؟ پدرم گفت باشهادت بچه‌ها و مجروحیت من، ما هم توانستیم در انقلاب سهیم باشیم پدرم در نیروی انتظامی رئیس عقیدتی سیاسی و در زمان بمباران در کردستان رئیس شهربانی بود و به همین علت در خانه حضور نداشت، آن روز دو بمب زده بودند که یکی از آنها در بازار و بعدی هم در خانه ما خورده بود. وقتی خانه خراب شد تا زمان رسیدن نیروهای امداد مادرم تک تک ما را از زیر آوار بیرون آورد، وی در ابتدا خودش از زیر آوار بیرون می‌آید و با دیدن تکه ای از لباس خواهرم او را بیرون می‌کشد و سپس مرا نجات می‌دهد. ما چهار فرزند بودیم خواهر و برادرم شهید شدند، من مجروح شدم و خوشبختانه برای یکی دیگر از برادرانم هیچ اتفاقی نیفتاد حتی وسایل اتاقی که این برادرم درونش بود سالم ماند. وقتی پدرم بازمی‌گردد و متوجه حادثه می‌شود مادرم شروع می‌کند به گریه کردن و می‌گوید از امانت‌های تو خوب مراقبت نکردم اما پدرم می‌گوید بالاخره ما هم باید سهمی از این انقلاب داشته باشیم که شهادت این دو بچه و مجروحیت فرزند دیگرمان هم سهم ما از انقلاب است. * شما از زنانی هستید که در مقاومت بزرگ مردم ایران در دوران دفاع مقدس حضور داشتید و در این راه جانباز شدید. به نظر شما نقش زنان در دوران دفاع مقدس چقدر اهمیت دارد؟ به نظر من اغلب زنان کشور نسبت به مردها صبورترند، در دوران دفاع مقدس مسلماً اگر زنان ما صبر و تحمل نداشتند، خانه‌هایشان را امن نمی‌کردند و مراقب بچه‌ها نبودند و اگر این اطمینان را به مردانشان نمی‌دادند که در نبودشان مراقب همه چیز هستند، مردها نمی‌توانستند به جبهه بروند برای اینکه فکرشان درگیر خانواده می شد اما با این امنیتی که خانم ها ایجاد می کردند مردها با خیال راحت به جبهه می رفتند. علاوه بر این‌ها بانوانی هم در آن زمان بودند که در جنگ و در پشت جبهه‌ها به عنوان بهیار، پرستار یا مسئول امور مختلفی بودند شاید لزوماً همه‌شان اسلحه در دست نمی‌گرفتند اما این چیزی از اهمیت کارشان کم نمی‌کند. از هر زاویه‌ای بخواهیم این مسئله را نگاه کنیم نقش زنان و تأثیرگذاری‌شان حذف شدنی نیست و تأثیرشان در هر نگاهی حس می‌شود.


برچسب ها :

کشف پیکر مطهر شهید حمیدرضا مهرایی پس از 32 سال
 
پس از 32 سال آمد ...

کشف پیکر مطهر شهید حمیدرضا مهرایی پس از 32 سال

پس از 32 سال بی نشانی و گمنامی،پیکر مطهر بسیجی شهید حمیدرضا مهرایی کشف شد.



برچسب ها :


صفحه قبل 1 ... 17 18 19 20 21 ... 26 صفحه بعد